سلام.
اگر از احوال ما پرسیده باشید
                 حالمان خوب است غم کم می خوریم
                                                             کم که نه.... هر روز کم کم می خوریم

دلم یه جورایی گرفته.  ما ایرانیا همیشه در بهترین حالت! هم غمگینیم. هفته قبل جلسه که تمام شد مستر صفدریان رییس بانک منو رسوند خونه. آهنگ معین گذاشته بود. آهنگای غمگین رو رد می کرد تا برسه به آهنگای شاد. می گفت: دید من توی زندگی اینه، به اندازه کافی غم و غصه داریم چرا دیگه موسیقی غمگین گوش کنیم. بهش گفتم در هر صورت موسیقی شاد هم که گوش کنیم یه حالت غم و افسردگی توی وجود همه ما هست...اما این آهنگ ملاقات معین چقدر زیباست
قسم به عشقمون قسم
همش برات دلواپسم
قرار نبود اینجوری شه
یهو بشی همه کسم
راستی چی شد چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
به ملاقات آمدم
ببین که دل سپرده داری
چگونه عمری از احساس عشق شدی فراری
نگاهم کن دلم را عاشقانه هدیه کردم
تو دریا باش و من جویبار عشقو در تو جاری
من از پروانه بودن ها من از دیوانه بودن ها
من از حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها
من از میلاد تلخ بی وفایی ها میترسم
من از بازی یک شعله سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمیترسم
من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسان ها میترسم

منم از همینا می ترسم معین عزیز .....


*****

بالاخره بعد از 3 سال رفتن و اومدن تونستم جمعیت همیاران رو ثبت کنم. خسته نباشند و خسته نباشم.... البته یه مجوز مرکز سلامت روان هم بهم دادن. فعلا موافقت اصولی رو دادن تا بقیه کارا انجام بشه و بعد پروانه بهره برداری. مستر عسگری رییس اداره بهزیستی هم قول همکاری صددرصد داده، فقط می مونه مستر نصوحی مرکز مشاوره .... که بااطلاع نشه و به سرش نزنه بره از ما شکایت کنه البته مایل نیستم با مستر نصوحی هم روبرو بشم. چند وقت پیش که دچار مشکلات شدید روحی شده بودم یه بار رفتم پیشش برای مشاوره. اون روز اشتباه بزرگی کردم، نباید می رفتم پیش یه آشنا اما در اون شرایط هم ناچار بودم. مسائلی رو براش باز کردم که جزء خصوصی ترین قسمت های زندگیم بود. امیدوارم فرد رازداری باشه و نخواد از این مورد سوء استفاده کنه. البته به رازداریش شک دارم متاسفانه.
دلم گرفته، دلم می خواست می تونستم به اندازه تمام دنیا گریه کنم اما این کار هم چیزی از دلتنگیام کم نمی کنه.
                                                                  *****                                             
5شنبه قبل با سمیه با هم بودیم. سمیه آبجی نداره و دوست داره من آبجیش باشم. میترا همکلاس دوران دبیرستان هم آبجی نداشت. می گفت تو خواهر نداشته منی. جالبه شدیم خواهر یه ملت، سنگ صبور همه هستیم خودمون کسی رو نداریم براش حرف بزنیم. بگذریم.... ناراضی نیستم... سپاس خداوند را. سمیه در مورد برادرش حرف می زد. فوق لیسانس الکترونیک. عکس برادرش رو دیدم. یه پسر ساده. از اون بچه درس خونا. می گفت داداشم 26 سالشه. می گفت هر وقت می رفتم تهران بهش می گفتم با یه دختر دوست شو حداقل روزایه تعطیل باهاش برو بیرون، اینجوری می پوسی اما اون توی این فازا نبود. فقط درس و درس و درس. تا اینکه یه خانم آستارایی از طریق سفارش کار توی سایت برادر سمیه میاد و با هاش آشنا میشه. 24 ساعت میاد تهران خونه ش. حالا آقا نه یه دل صد دل عاشق خانم شده. خانم هم بالای 40 داره، همسرش فوت کرده و یه پسر 14 ساله داره. اونجوری که بوش میاد سرکار خانم هم زیاد خوش نام نیستند و کارشون تور کردن نابغه های مملکت و فرستادن اونا به خارج از کشور برای کار و در واقع همون فرار مغزهاست. راست یا دروغش رو ا... اعلم، به ما گفتن و ما هم منتقل کردیم 

*****

بخدا کم غصه ای نیست چن روزی تو رو ندیدن
 خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی
 وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی
خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی
از خودت می پرسی یعنی می شه اون بره زمانی؟
خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی
خیلی سخته چشمای تو واسه ی اون کسی خیسه
 که پیام داده یه عمر واسه تو نمی نویسه 
خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره
ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره