"روزگار

چه آسان و ظالمانه

اندک دل خوشی های آدمی را هم...

به یغما می برد"...

سلام.

می خوام بنویسم اما حس نوشتن نیست.

امیر رفته سفر حج. البته هر روز از اونجا آن میشه و با هم حرف می زنیم. تعارف تهرانیم کرد که منم باهاش برم. البته الان پشیمون شدم. ای کاش رفته بودم.

دیشب داشتم به یه موضوعی فکر می کردم. اینکه چقدر خندیدن برام سخته. واقعا هم نمی دونم چرا. گریه برام راحت تره. مثلا روانشناسی خوندم. من حتی در مقابل کسایی که خیلی دوستشون دارم بی احساسم. این چند روزه این مورد رو خیلی تجربه کردم. باید بترسم.

روز جمعه زن عمو به همراه سه قلوها خونمون بود. بچه ها رو خیلی کم بغل می کنه. بوس هم که اصلا. سرد برخورد می کنه. من و لیلا خیلی باهاش حرف زدیم. گفتیم حتما بچه ها رو وقتی بغل می کنی ببوس. نیاز دارن. بهش گفتم من و مامان- بابا حتی تو شدیدترین حالت احساسی و نزدیک بودن به هم حتی دست همدیگرو هم نمی گیریم. اینکه بعضی وقتا نیاز دارم مامانم منو ببوسه. اما این کار برای همه ما سخته. زن عمو گفت من خودمم در این مورد کمبود دارم. گفتم پس نگذار بچه هاتم کمبود تو رو داشته باشن. گفت چشم از این به بعد می بوسمشون. امیدوارم این کار رو بکنه.

چند روزی بود از سعید بی خبر بودم. بعد که دیدمش حالش خراب. گویا با آیدا دعوای مفصلی کرده. گفت برای اولین بار آیدا هر چی ظرف بود زد شکست. بعد از شنیدن ماجرای دعوا گفتم آیدا حق داره. بدتر از این باید می کرد. حقت بود. مثل اینکه حدود دو هفته قبل از محل کار که برمیگشته یه خانم یکی دو روز باهاش کورس گذاشته. بعدم شماره دادن و گرفتن و آشنایی. روز دعوا خانم زنگ زده بوده و به قول خودش با اصرار خانم، آقا سعید هم مست، شروع می کنن به سکس تلفنی. آیدا رفته بوده اردو. سعیدم فکر نمی کرده اون موقع برگرده. این طفلک هم از راه میاد خونه می رسه سر بزنگاه. باباش رو که در اون حالت می بینه عصبی میشه و .... . چقدر بی احتیاطه این مرد. این بچه بنده خدا مادر نداره. اینم از پدر که الگوشه. چند روز پیش می گفت می ترسم آیدا بره طرف خودارضایی. نگران بود. حالا خودش ببین چه دسته گلی به آب داده. فعلا که قهرن با هم.

هر شب با خودم قول می کنم

که فراموشت کنم.

وقتی نگاهم می کنی

تو را که نه ، قولم را فراموش می کنم...