به نام او که هر چه می رود اراده ی اوست....
سلام
بعید می دونستم از خودم که به این زودی برگردم. خب دیگه... ما اینیم.
حدود یک هفته ای از سفر می گذره. اوایل کنار اومدن با زندگی روزمره سخت بود. اما بنی آدم بنی عادته. چه میشه کرد.ادامه مطلب...
به نام او که هر چه می رود اراده ی اوست ...
سلام.
تقریبا یک سالی میشه که به روز نکردم. نام کاربری رو هم فراموش کرده بودم. یک ساعت فکر کردم و همه چیزایی که به ذهنم می رسیده رو امتحان کردم تا آخرش یادم اومده.
یکسال قبل تصمیم گرفتم تا مرتب به روز کنم اما نشد...
الان هم که اومدم معلوم نیست آپدیت بعدی کی باشه.
خیلی وقت بود سفر نرفته بودم ... به خصوص مجردی.... سفر قبلی با لیلا رفتیم مشهد اما زیاد خوش نگذشت و دو روز زودتر هم اتاق رو تحویل دادیم. حس خوبی نداشتیم. خیلی هم دلتنگ مامان اینا شده بودیم. تا اینکه .....
جرقه اولیش از اون روزی بود که تصمیم گرفتم برم چین و نرفتم. خاله پری تنهایی رفت.
خیلی وقت بود که فکر سفر افتاده بود توی سرم. با لیلا و شکوفه صحبت کردم و اونا هم اکی رو دادند. البته قرار بود بریم سمت گیلان و مازندران. چند روزی بود داشتم دنبال ویلا می گشتم. یه جاهایی رو هم معرفی کردن اما گفتن ویلاها الان امنیت ندارن. به خصوص برای سه تا دختر خطرناکه. منم که عاشق دریا، اینقدر بهش فکر کردم تا جذبش کردم.
خلاصه.... از چین، گیلان، مازندران، قشم، کیش آخرش سفر تبریز- اردبیل- آستارا قسمتمون شد. برای رفت از اصفهان به تبریز بلیط گرفتیم و برای برگشت از رشت به تبریز.بگذریم از اینکه چقدر استرس داشتم که کارام ناتمام بمونه، آخه به سرهنگ (رییس بزرگ) گفته بودم تا همه ی کارام رو تحویل ندم سوار هواپیما نمی شم. تنها کار ناتمام لیست صنایع و مشاغل شهرک بود که رفته بود چاپخونه و هنوز بهمون نداده بودن.پرواز ساعت 10:25 دقیقه صبح روز چهارشنبه بود و من تا اون لحظه کارم رو تحویل نداده بودم. دم سوار شدن تماس گرفتم با رئیس بزرگ و بهش گفتم هنوز لیست تا یک ساعت دیگه به دستتون می رسه. قراره با آژانس بیارن. اما اگه بهم بگین نمیتونم برم مشکلی ندارم. نمیرم و اون بنده خدا هم گفت برو به سلامت خودم پیگیری می کنم. از فرودگاه تبریز با سرهنگ تماس گرفتم، کار به دستش رسیده بود و از اون لحظه با خیال راحت به سفر ادامه دادم. یک شب تبریز بودیم. هتل .... و چه جای افتضاحی بود و غذاش هم افتضاح تر... آبلیمو رو توی استکان برامون آوردن.... دیگه خودتون تا آخرش بخونین. اما.... سه نفری از همون لحظه اول تصمیم گرفتیم تا از همه حوادث استقبال کنیم. بنابراین برای خودمون خوش بودیم. رفتیم مقبره الشعرا و بازار و پارک ائل گلی. هر چند هنوز هم نمی دونم که درست تلفظش می کنم یا نه. پنج شنبه ساعت 12 ظهر اتاق رو تحویل دادیم و به سمت اردبیل حرکت کردیم. حدود 5 بعدازظهر رسیدیم سرعین. و اونجا بهترین قسمت سفرمون بود. واقعا چه طبیعت بکری. دوستان لطف کردن و برامون هتل گرفتن. یه جای خوب و تمیز... و بدی تبریز جبران شد. هتل ....
روز جمعه .... از اول قرار بود یک شب بیشتر سرعین نمونیم اما بعد تصمیممون عوض شد. صبح رفتیم آبگرم. یه جای کوچیک و بسیار کثیف... عین حمام ده بود. یه سری خانم مسن اومده بودن به کیسه و سفیداب کشی... حالمون بد شد... البته شب توجیهمون کردن که باید جای دیگری می رفتیم. دم ظهر با میزبانمون رفتیم برای تماشای جاهای دیدنی سرعین. آبشار سفید- آبشار گورگور و پیست اسکی. ما برف ندیده ها هم که کلی ذوق کرده بودم.
ناهار رو رفتیم رستوران .... و یه ناهار دلچسب خوردیم. جای شما خالی....
عصر شکوفه با دوست محترمش آقا .... رفتن بیرون و مستر .... هم اومد دنبال من و لیلا و با هم رفتیم به سمت اردبیل. یه کم گشت زدیم داخل شهر و رفتیم یه دریاچه که الان اسمش یادم نیست. جای زیبایی بود. همون جا شکوفه با دوستش بهمون ملحق شدن. البته آقا .... زیاد نموند و زود از ما جدا شد. آقا .... متاهله و یه دختر 12 ساله داره. با خانمش هم شدیدا مشکل داره. به قول خودش به خاطر دخترش داره ادامه می ده. امیدوارم شکوفه اشتباه نکنه و درگیر یه قضیه احساسی بیهوده نشه. بعد هم رفتیم مقبره شیخ صفی الدین اردبیلی. البته مقبره بسته بود. کنار مقبره یه مغازه ی کوچیک بود که انواع سنگها رو داشت، انگشتر، دستبند و .... بیش از یک سال بود که دنبال یه انگشتر زیبا بودم اما هیچ جا چیزی پسند نکرده بودم. تا اینکه قسمت شد و اونجا پیداکردم. فروشنده گفت نیت کنم و بعد دست بکنم و منم نیت کردم...
در مورد مقبره شیخ صفی برامون یه کم توضیح دادند. چقدر متاسف شدم وقتی دیدم که روی قسمت خانقاه شیخ صفی ساختمان سازی کردند.
بعد... حلوای سیاه اردبیل رو خوردیم. خیلی شیرین بود. ما هم که این چهار پنج روزه اینقدر شیرینی جات و غذای چرب خوردیم که نگو. حدود ساعت 9:30 برگشتیم هتل و آماده شدیم برای رفتن به آبگرم. این بار به خاطر راهنمایی که شده بودیم رفتیم یه جای بزرگ و تمیز. کلی حال داد.
روز شنبه ... طبق روال این چند روز، صبح خیلی زود بیدار شدم. ساعت 9:15 دقیقه به سمت اردبیل حرکت کردیم. البته میزبان مهربونمون زحمت بردن ما رو کشیدن.
عبور از گردنه حیران و مناظر خاص اون منطقه.
حدود ساعت 11:30 رسیدیم آستارا و رفتیم دریا و خوردن سرشیر محلی و عسل و چای و قلیون. یکی از بهترین قسمتهای سفر.
حدود ساعت 13:30 رسیدیم هتل. نیم ساعتی رفع خستگی کردیم و رفتیم به سمت بازار ساحلی. از اول هم ما به عشق 2 چیز این سفر رو شروع کردیم. دریا و خرید. و اما... کلی حالمون گرفته شد. هر چی نگاه می کردیم چیز شیک پیدا نمی کردیم. کلی اعصابمون به هم ریخت. ساعت 7 برگشتیم هتل و رفتیم برای شام قزل آلا خوردیم. خوب بود.
شام رو خورده و نخورده باز رفتیم بازار. البته این بار رفتیم قسمت پاساژها. چیزی پیدا نمی کردیم و الکی می خندیدیم. خنده از دقیقه اول این سفر باهامون بود. خیلی وقت بود که نخندیده بودم. این رو جدی می گم. آخرین باری رو که از ته دل و بلند خندیده بودم به یاد نمی آوردم. اما توی این سفر خیلی زیاد خندیدم و از این بابت خدا رو سپاس.
خدایا... شاید بگن تو یه ژنی توی بدن ما که میشه تو رو بر داشت و دیگه بهت فکر نکرد. (البته از نظر علمی شک دارم) اما خدایا... من اعتقاد دارم که همون ژن رو هم تو به من دادی. دیگه این منم که انتخاب می کنم این این ژن با من باشه یا نباشه. تو نمی تونی کسی رو مجبور کنی دوست داشته باشه. می دونم که دوستم داری و منم دوست دارم. خیلی باهات راحتم، تو رو مامور دوزخ نمی دونم که فقط قهر و غضب کنی و منتظر باشی با یه اشتباه دق دلی ت رو سر من خالی کنی و منو بندازی توی جهنم. شاید بعضی وقتا ازت گلایه کنم اما می دونم مواظبمی.
یک شنبه صبح ساعت 7:30 رفتیم دریا و بعد مجدداً بازار. کلی خرید کردیم و آخر سفری خوش گذروندیم. مانتو- پالتو- بلوز- دامن و ... و کلی سوغاتی. حسابای بانکی هممون ته کشید. اما فدای سرمون. بزار خوش باشیم.
ساعت 2 حرکت کردیم به سمت رشت. پرواز ساعت 7 شب بود اما 3 ساعت و نیم تاخیر داشت. پرواز رشت- اصفهان 2 هفته است که شروع به کار کرده و پرواز ما 25 نفر مسافر داشت. به قول مستر .... باید خلبان می رفت دم فرودگاه داد می زد رشت اصفهان 10 تومن....
و اما علت تاخیر، هواپیما سر ساعت از اصفهان به سمت رشت بلند میشه اما به علت نقص فنی مجبور به فرود اضطراری توی فرودگاه تهران میشه. بعد از برطرف شدن نقص فنی مسافرین حاضر به سوار شدن به همون هواپیما نمی شن و هواپیما تعویض میشه.... دیگه خودتون داشته باشن، تخلیه بار و مسافر و تحویل بار و سوار شدن مسافرین. ساعت 10:20 سوار هواپیما شدیم و به سمت اصفهان حرکت کردیم. ساعت 11:10 رسیدیم اصفهان و بعد آژانس گرفتیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
البته آژانس گرفتن خودش کلی خنده داره. نرخ رو بر حسب کیلومتر حساب می کرد. ما سه نفر هم عقب نشسته بودیم و به کیلومتر و هزینه ای که می انداخت نگاه می کردیم. هنوز از فرودگاه خارج نشده بودیم مبلغ شده بود 2000 تومن. وای که چقدر خندیدیم. اول ما رو رسوند بعد شکوفه رو. کرایه هم با احتساب صندوق عقب شد 22700 تومن. تصمیم داشتم صبح با آژانس برم سر کار اما وقتی این کرایه شب قبل رو دیدم گفتم چشمم کور منتظر می مونم با ماشین های شهرک می رم. فوقش یه کم الاف می شم.
صبح ساعت 9:30 رسیدم شهرک. همه زیارت قبول می گفتم. جالبه همه فکر می کنن هر کس چهار پنج روز نبود حتما رفته مشهد. فکر می کردم وزن اضافه کرده باشم که همکارا گفتن چقدر لاغر شدی. خدا رو شکر............
الان هم ساعت 3 بعد از ظهره. بعد از چند روز مرخصی امروز خیلی کار داشتم اما حال کار نداشتم. همه کارا مونده بود. هر کی هم زنگ زده همکارا گفتن دوشنبه زنگ بزن. خانم .... دوشنبه هست. دیگه آخر وقته و باید برم. البته امروز کلاس زبان دارم. مثل اینکه آقای میرزایی هم گفته ورک بوک ها رو باید بهش بدیم. من که ننوشتم. شکوفه هم همینطور.
تا ببینیم چی میشه. تصمیم گرفتم زندگیم رو عوض کنم. خدایا کمکم کن. می دونی که توی چه بحرانی قرار دارم. میدونی که این روزا خیلی بهت احتیاج دارم.
به نام او که هر چه می رود اراده ی اوست...
سلام
نمی دونم چی شد یک دفعه هوس نوشتن پیدا کردم. در عرض 1 دقیقه... الان اگه نرگس خواهرم بود می گفت: از بس تو آدم سست عنصری هستی اول گفتم برم سراغ یه وبلاگ جدید. اما دیدم نسبت به اینجا احساس خاصی دارم. این بود که بعد از2 سال و اندی و اندی و ... اومدم به روز کنم.
آخرین بار نوشتم که حدود 2 هفته ای می شه که می رم کلاس سرمه دوزی. کلاس سرمه دوزی تمام شد. کلاس هویه کاری روی پارچه هم همینطور. بعد کلاس فتو شاپ. از اول بهمن ماه 85 (همون روزایی که درگیر بحران ترک کار شدم) عضو جمعیت همیاران سلامت روان اجتماعی شدم. کارش رو دوست دارم. الانم شدم مدیر عامل... همه چیز تقریبا مثل قبله بجز یه مورد که حدودا از همون روزایی که ننوشتم درگیرش شدم.در مورد این موضوع و حوادث این مدت توی یه وبلاگ دیگه انشاا... می نویسم.
و فقط یه نکته که این روزا خیلی تکرارش می کنم
خدایا ... به امید تو