• وبلاگ : اگر به خانه ام آمدي . . .
  • يادداشت : ولنتاين ايراني
  • نظرات : 1 خصوصي ، 86 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    6      
     
    خانه ي دوست ، همان جاست که من مي دانم
    نه ئميان ِ خانه ، يا در آن کاشانه
    يا در آن دشت ِ کهنسال و در آن ويرانه ،
    نه ميان جنگل ، نه ميان آن باغ
    بهترين خانه ي دوست ،
    بهترين جاي که اوست
    قلب ِ من خانه ي دوست
    دل ِ من خانه ي دوست
    دل پر است از مهرش
    دوستي مايه ي اوست .
    جاي او در دل ِ ما
    خون ِ من در رگ ِ اوست .
    ( لاله رحماني )
    راستي ، خانه ي دوست کجاست ؟
    توي جنگل ؟ سر ِ کوه ؟
    يا که در دشت ِ وسيع ده دور ؟
    مادري مي پرسد ،
    پدري مي گويد ،
    دختري خسته جگر مي نالد ،
    خانه ي دوست کجاست ؟
    کودکي خنده به لب
    با سر انگشت ِ اشارت گويد :
    " دوست آنجا ، آنجاست .
    نزد ِ آن سکه ي تابنده ي نور
    يا نه ، بالا تر از آن
    پيش ِ ناهيد ِ فلک
    ........يا زهره . "
    هر که را مي پرسي
    خانه ي دوست کجاست ؟
    مي گويد : " ........
    کو چه اي بالاتر ، پايين تر . "
    يا که آنسوي کره ،
    شايد اين خانه ي تاريک ِ فقير ،
    نيست اندر خور او
    آن طرف تر شايد
    مسکني بگزيده......
    هر کسي بر حسب ِ فکر ، گماني دارد
    بر خلاف دگران
    توي آن کوچه ي نور ،
    پير مردي است که او مي داند
    خانه ي دوست کجاست .
    پير مرد مي گويد : " دوست اينجاست ، اينجا
    دوست در خانه ي توست .
    خانه ي دوست ، دل ِ پاک ِ شماست .
    ( فروغ نفيسي )
    خانه ي دوست کجاست ؟
    " خانه ي دوست کجاست ؟ "
    در فلق بود که پرسيد سوار .
    آسمان مکثي کرد .
    رهگذر شاخه ي نوري که به لب داشت ،
    به تاريکي شنها بخشيد .
    و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت :
    " نرسيده به درخت ،
    کوچه باغي است که از خواب خدا سبز تر است ،
    ودر آن ، عشق به اندازه ي پر هاي صداقت آبي است .
    مي روي تا ته آن کوچه که از پشت ِ بلوغ ،
    سر به در مي آرد ،
    پس به سمت ِ گل ِ تنهايي مي پيچي
    دو قدم مانده به گل
    پاي فواره ي جاويد ِ اساطير زمين مي ماني . "
    و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد
    در صميميت ِ سيال ِ فضا ، خش خشي مي شنوي ،
    کودکي مي بيني
    رفته از کاج بلندي بالا
    جوجه بردارد از لانه ي نور
    و از او مي پرسي :
    " خانه ي دوست کجاست ؟ "
    ( سهراب سپهري )
    خانه ي دوست کجاست ؟
    در فرا سوي جهان
    روي عرش ملکوت
    پلکاني از نور
    مي رود تا بر دوست
    ابدي و ازلي و همه اوست .
    باز بي تاب ِ نشاني هستي ؟
    باز هم مي پرسي
    خانه ي دوست کجاست ؟
    خانه اش در دل هاست
    خانه دوست همانجاست که " اوست " .
    روي گلبرگ شقايق در دشت
    روي آن لاله ي منظومه ي زنبور عسل
    در سرود باران
    در طلوع گل ِ نور
    در غروب ، طرح پاييزي با نام شفق .
    در غزل هاي اهورايي عشق
    در مسيحايي انفاس اذان .
    در مسير سيمرغ
    جنب ِ عشق و عرفان
    نرسيده به فنا
    کوچه ي پر نوريست
    با پلاکي روشن
    طرح ديوار عروجش
    " فنا في الله " است .
    ( مريم محمدي )
    شادماني کو؟
    ساز خود را مي زند هرکس
    ساز ما نجواي خاموشي
    خاطرات ِ ما فراموش
    دست ما آيينه ي کوشش
    چشم ما چون چشمه اي پر آب در جوشش
    ناي ِ ما چون ني
    گوش ِ ما چون دف
    شادماني کو ؟ مهرباني کي ؟

    به نام خدا

    با سلام و تشكر از حضور گرمتون در سرماي زمستاني كم مهري ها .

    ممنون از تذكر بجا و خوبتون . سعي مي كنم حتما آويزه ي گوش قرارش بدم .

    مطلب ايندفعتون نو و تازه بود .

    دلتون شاد

    + زهرا 

    سلام

    من همين الان اومدم و خوب بعد چند روز دوري از اين صفحه ي جادويي اولين كاري كه كردم ، اومدم يه سري بزنم و برم.

    اما ديدم اپ شديد گفتم حيفه همين طوري برم بيرون .

    من هم هم عقيده ي شمام كه يادمون باشه كه ما در راه عشق و محبت و دوستي هميشه پيش قدم بوديم .

    باورتون مي شه با اينكه دوسه روز بيشتر جنوب نبوديم اما احساس مي كنم كه قسمتي از دلم را اونجا جا گذاشتم و اومدم .

    انگاري كه خاكش دامن گير است و آدم را مي كشه طرف خودش .

    وقتي مي خواي تركش كني دقيقا همون حسي را داري كه وقتي مي خواي مشهد را وداع كني.

    خدا قسمت كنه بريد ،‏تا متوجه ي منظورم بشيد . توي همه ي سفرهايي كه رفته ام ، جنوب آخرش يه چيز ديگه اس. درسته سرسبزي شمال را نداره اما حسي كه به آدم مي ده هيچ جاي ديگه نمي تونه اين حس را بهت بده .

    انگار خيلي حرف زدم . اما خوب سر دلم مونده بود .

    باورتون نمي شه وقتي ازش دور مي شدم كلي گريه كردم .

    فعلا خدا نگهدار . بعدا سر فرصت ميام .

    بي تو از آخر قصه هاي مادربزرگ مي ترسم
    مي ترسم از صداي اين سكوت سكسكه ساز
    مي دانم ! عزيز
    مي دانم كه اهالي اينحدود حكايت
    مدام از سوت قطار و سقوط ستاره مي گويند
    اما تو كه مي داني
    زندگي تنها عبور آب و شكفتن شقايق نيست
    زندگي يعني نوشتن ياس و داس و ستاره در كنار هم
    زندگي يعني دام و دانه در دمانه ي دم جنبانك
    زندگي يعني باغ و برگ و بي پناهي باد
    زندگي يعني دقايق دير راه دور دبستان
    زندگي يعني نوشتن انشايي درباره ي پرده ها و پنجره ها
    زندگي تكرار تپش هاي ترانه است
    بيا و لحظه يي بالاي همين بام بي بادبادك و بوسه بنشين
    باور كن هنوز هم مي شود به پاكي قصه هاي مادربزرگ هجرت كرد
    ديگر نگو كه سيب طلاي قصه ها را
    كرم هاي كوچك كابوس خورده اند
    تنها دستت را به من بده
    و بيا

    روزگاري رازِ زيبايي زنبق ها را نمي دانستم!
    دستم به دستگيره ي دل سپردن نمي رسيد!
    چشم چكامه هايم ضعيف بود!
    پس با عينك ِ عشق به آسمان نگاه كردم!
    به باغ و بلوغ ِ بوسه و بي حصاري ِ آواز!
    به پولك ِ سرخ ماهي تنگ!
    به جهره ام در آينه ترك دار!
    نگاه كردم و دانستم!
    دانستم كه جهان،
    كوچكتر از كره درس جغرافي دبستان است!
    دانستم كه كليد ِ تمام قفلهاي ناگشوده ي دنيا،
    همه اين سالها در جيب من بود و بي خبر بودم!
    دانستم كه مي شود با يك چوب كبريت،
    خورشيد ِ عظيمي را در آسمان روشن كرد!
    دانستم كه گذشتن از گناه ِ روزگار آسان است!
    بخشيدن ِ خشم ِ شعله بر پرِ پروانه
    و آمرزش ِ زنبورهاي گزنده ي عسل آسان است!
    حالا از پس همين عينك به زندگي نگاه مي كنم!
    در پس همين عينك چشم به راه تو مي مانم!
    در پس ِ همين عينك مي گريم
    و روزي،
    در پس ِ همين عينك خواهم مرد!
    آي!
    قاريان ِ خاموش ِ گريه هاي من!
    ديگر از دوري ِ دستهاي و ستاره ها زاري نكنيد!
    من در تاب و تاب اين ترانه هاي تنهايي،
    به جاي تمام شما گريه كرده ام!
    از ياد نبر كه از ياد نبردمت!
    از ياد نبر كه تمام اين سالها،
    با هر زنگ ِ نا به هنگام تلفن از جا پريدم،
    گوشي را برداشتم
    و به جا صداي تو،
    صداي همسايه اي،
    دوستي،
    دشمني را شنيدم!
    از ياد نبر كه هميشه،
    بعد از شنيدن آهنگ ِ «جان مريم»
    در اتاق من باران باريد!
    از ياد نبر كه - با تمام اين احوال-
    هميشه اشتياق تكرار ترانه ها با من بوده
    هميشه اين من بودم
    كه براي پرسشي ساده پا پيش مي گذاشتم!
    هميشه حنجره من
    هواخواه ِ خواندن آواز آرزوها بود!
    هميشه اين چشم بي قرار...

    - يك نفر صداي آن ضبط لاكردار را كم كند!?

    عشق براي خود دلايلي دارد که عقل از درک آن عاجز است.

     <    <<    6