کاش درختي مي شدم
يکه و تنها
در کشوري دور دست
که از کنار من
نه مردي مي گذشت
و نه در سايه من
زني مي خفت
فقط بر شاخه هاي من
مرغکي چند مي نشستند
و آواز مي خواندند
و از سنگيني آنها شاخه هاي من خم ميشد
و از رفتن آنها ؛ برگهاي من مي لرزيد
«
اگه دوست داريد تو گروه همراهان پارسي بلاگ عضو بشيد يه كليك خرجشه .....
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
يک عمر دور و تنها ؛ تنها به جرم اينکه
او سر سپرده ميخواست ؛ من دل سپرده بودم
يک عمر مي شد آري ؛ در ذره ايي بگنجم
از بس که خويشتن را ؛ در خود فشرده بودم
در آن هواي دلگير وقتي غروب مي شد
گويي به جاي خورشيد من ؛ من زخم خورده بودم
وقتي غروب مي شد - وقتي غروب مي شد
کاش آن غروب ها را ؛ از ياد برده بودم
سلام
داستان جالبي بود
متاسفانه بعضي از آزردگي ها به اين سادگي ها فراموش نميشن
داستان اون شيره رُ حتما شنيدين كه وقتي دوستش با حرفي كه زد دلشُ شكست ، ازش خواست با طبر زخميش كنه .... بعد از چند ماه به دوستش گفت : اون زخم خوب شده ولي زخمي كه به دل من نشوندي هنوز تازه س ....
اميدوارم در كليه مراحل زندگي موفق باشيد
وممنون از حضورتون
تا بعد
واقعا جالب بود اين مطلب و مطلب قبليتان كه تازه خواندم..