هيچ چيز برايم نمانده است ... نه جاي پايي در برف ...
نه سايه آفتاب نيمروز ..نه ساتر اميد ..
. نه پرسه هاي دلي که خرده هاي خواب را از روي خاک نم زده بر مي چيد.
و امشب نمي دانم چرا ؟
از هر شبي خالي ترم ...؟
ولي ميدانم لحظه هايي هست ..
همچون زنده شدن بذري در خاک ..
. زندگي از چنين لحظه هايي مي رويد.
و من دوباره خواهم رويد ...
سبز خواهم شد ...
و در گلدان نگاهت گلهاي نرگسي خواهم روياند ...!
و تو با اشک چشمانت که گويي باراني است از شوق
سيرابم خواهي کرد ...!
من به اين اميد هميشه زنده ام ...!
و بازهم به انتظار چهار فصلي که بيايند و بگذرند و تو بيايي ...!
اين بار را ديگر به کوچ نيانديش .....
به خاک قسم اگر باز بروي ...
اين بار خواهم مرد ...!
من به اميد هميشه ماندنت زنده ام . ~......
(((ممنون از نويسنده شعر)))
خوب گل من.
تا ديداري ان نگاه مهربانت را به ان مهربان خدا ميسپارم.
باشد که شاداماني و ارامشت را از او بخواهي؟
دشت نگاهت ابي ابي. و امتداش تا ارامش خيال و تندرستي
اينشالله
كمترين همه صمد
يا حق
درود